گاهي هم ...

ساخت وبلاگ
چند سال پیش، آمدم همین جا و با گریه نوشتم که کاش از دستت نمی دادم ... برایت طویل نوشتم و نوشتم .. روزها برای از دست دادنت بغض کردم، گریه کردم ... حتی آرزو کردم که کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم . زمان گذشت . گذر زمان بهم ثابت کرد که از دست دادنت آنقدر هم اتفاق بدی نبود . دیگر موقع خواندن آن نوشته اشک هایم را از روی صورتم پاک نمی کردم . میدانی؟ زمان مرهم است ... من که بدترین دردها را نمی دانم اما برای دردهای من مرهم بود ...نه اینکه فکر کنی برای همیشه آن را تسکین می داد اما آن را اندکی التیام می بخشید ... او آمد ... قلبم خوشحال می تپید ... فکر می کردم که می تواند آرامش دنیای آشوبم باشد اما اشتباه می کردم .. آدمها اشتباه می کنند نه؟ چقدر به من حق می دهی که اشتباه کرده باشم؟ اوایل فکر می کردم که جایگزینت شده است ... فکر می کردم اینکه رفتی آنقدر هم بد نبود ... تا اینکه تا او بیشتر آشنا شدم ... اشتباه زندگیم را بیشتر شناختم و فهمیدم که تو باید همان درست زندگیم می بودی . حالا بعد چند سال برنگشتم که دوباره برای تو بنویسم ... برگشته ام که درباره اشتباهم بنویسم ... درباره اینکه چقدر باخته ام بنویسم ... اینکه شاید اگر نمی رفتی نمی باختم ... من باخته ام ...  عمارت کن که مرا آخر که ویرانم به جان تو گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 25 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 15:48

کاش در میان این نمی دانم چند میلیارد آدم روی کره ی زمین، حداقل یکی بود که این لحظه ها دستم را در دستانش بگذارد و بهم اطمینان بدهد که همه چیز درست خواهد شد ..

اما راست می گویند که انسان همیشه تنهاست ...


گاهي هم ......
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 31 ارديبهشت 1402 ساعت: 14:13

هیچ وقت هیچ کس بهم نگفته بود که حسرت های زندگیت با بزرگ شدنت چقدر بزرگ میشوند ... یهو به خودت میایی و می بینی که اندازه کل آرزوهات، حسرت است که دارد روی شانه های ناتوانت سنگینی می کند ... می بینی که غصه هایت اینقدر بزرگ شده اند که چشمهای زیبای مامانت از اشک خشک نمی شوند ... می بینی زخم هایت اینقدر عمیق شده اند که تا مغز استخوانت رو می سوزانند ... روحت درد میکشد ... یک درد بی پایان .. دردی که هر کاری می کنی ساکت نمی شود .. درد دفن کردن همه ی آرزوهات با دستای خودت، گویا که بخواهی بچه ی کوچک مرده ات را با دستان لرزان خودت توی قبر بگذاری ... دردش را نمی توان توصیف کرد. دردی که حتی برای لحظه ای روح شکست خورده ات را آرام نمی گذارد... دردی که قلبت را از سینه ات بیرون می کشد و شرحه شرحه می کند و هر پاره را در گدازه های آتش می اندازد و می سوزاند ولی گویی که آن شرحه ها هنوز در وجود تواند و جدا نشده اند ... دردش تمام وجودت را میگیرد .. فریاد می کشی .. فریادت فراتر از زمان و مکان می رود .. فریادت را نوشا می شنود آن زمان که معصوم با اسلحه اش او را زیر مشت و لگد گرفته بود و مانند تو فریاد می کشید .. فریادت را زری می شنود آن زمان که خبر مرگ یوسف را بهش رسانند و ضجه می زد .. فریادت به عشق ناکام اما بوواری می رسد آن زمان که از بازار برمیگردد و با خوردن سم خودکش می کند ... درد زمان و مکان نمی شناسد .. درد همه مان مشترک است ... من هم استخوان هایم با ضربه های اسلحه سرنوشت خرد شد آن زمان که عشقم را گمشده یافتم .. من هم ضجه می زدم آن زمان که خبر مرگ آرزوهایم را به گوشم رساندند... و من هم دیشب تمام شدم ... از امروز به بعد فقط نفس می کشم ، بی آنکه چشم های بهت زده ام از کار سرنوشت را روی هم گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1401 ساعت: 13:37

شاید شما فکر کنید خیلی انسان های زیرکی هستید که حرفتان را درون لفافه می پیچید و به خورد ما می دهید .. شاید فکر کنید که ما متوجه گوشه کنایه هایتان که اینجا جایمان نیست و همش دنبال از زیر کار در رفتن هستیم، نمی شویم .. اینکه به زور خودمان را اینجا جا کرده ایم و قرار نیست به هیچ جا برسیم.. تمام حرف هایی که وقتی به شما پناه آورده ایم به ما تحویل می دهید، مثل یک سنگر روی سرمان خراب می شود و ما را زخمی کند... ولی آنچه نفسم را میان این سنگر تنگ می کند، بیش از تمام این حرف ها، این است که من حتی شبیه یک سال پیش خودم هم نیستم .. من همان کسی شده ام که علاوه بر خودش، شما هم بهش ذره ای ایمان ندارید :) شاید اگر آدم سالهای پیش بودم، حرف هایتان را که می شنیدم، تصمیم می گرفتم که خودم را به شما ثابت کنید .. شاید شما فکر می کنید که من همان آدمم ، شاید برای همین اینجور خنجر می زنید. شاید اگر حتی ذره ای از آن باور در من وجود داشت، تلاشی برای نجات می کردم اما امروز .. امروز فقط ویران می شوم .. و چیزی که به آن نیازمندم، یک ناجی است.. یک ناجی که به رسالت من باور داشته باشد ... کسی که در این روزهای تاریک زندگانی ام، نوید نور امید را به قلبم بتاباند. میان انسان هایی مثل شما گشتن، یافتن ناجی را برایم غیرممکن کند . چه بسا باید گفت : " از آینه بپرس نام نجات دهنده ات ...! " گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 122 تاريخ : يکشنبه 18 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:04

ولي من تحقيق کردم ... دليل تمام مشکلات آدمها، بدون حتي يک استثناء ناشي از ويژگي ذاتي اجتماعي بودنشه :)

گاهي هم ......
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 18 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:04

یک گوشه ی نمازخانه نشسته بود و آرام و بیصدا گریه می کرد. مثل همیشه یک کتاب شعر هم پیشش بود. یادم نیست که شعر میخواند و گریه می کرد یا کتاب را همین طوری کنازش گذاشته بود . بهش گفتم: صدای کلمات را می شنوی؟ گفت: من خیلی وقت است که دیگر شعر نخوانده ام. کتاب شعرش را که برداشتم رویش خاک نشسته بود. دستم را که روی جلد کتاب کشیدم دستم خاکی شد. به سرفه افتاد. گفت: خاک مرا به سرفه می اندازد. دستم را با لباسم پاک کردم. کتاب را که باز کردم حس کردم که صدای باران می شنوم. گفت: بیا بریم تو. اینجا کتاب هایم مثل جزوه ی هندسه ی دبیرستانم خیس می شود. توی نمازخانه اشک هایش باران بود که روی کلمه های کتاب شعر می بارید. جلوتر که رفتم دیدم دارد شعر میخواند. میخواستم بهش بگویم کتابت.. حواست هست که نمی خواستی روی کتابهایت یک قطره آب بریزد؟! زیر باران اشک هایت ازش هیچی جز یک کاغذ مچاله نمی ماند... اما نگفتم. نمی دانستم دوست دارد بروم پیشش یا نه. یک گوشه که مرا نبیند ایستادم. نمازخانه ساکت بود. فقط صدای باران بود که شنیده می شد. صدای نفس هایمان هم بود. گفت: می بینی دارم با خودم چیکار می کنم؟! می دیدم. هنوز هم می بینم. لبخند مصنوعی زدم. نمی شد که هیچ کاری نکنم. بهش گفتم: نگران نباش حالا وقت برای جبران هست. گفت: چی فکر می کردیم چی شد.. دستانش را کف دستم گذاشتم و محکم فشار دادم. گفت: ننشسته ای به حسرت، نشمرده ای ستاره ... شعر خواندش را گوش میدادم. همیشه می گفت: من اصلا خوب شعر نمی خوانم. نمی دانم. شاید هم خوب میخواند. راستش به چیزی که میخواند گوش نمی دادم. من در سکوت با صدای گریه هایش به حرف هایش فکر می کردم. اینکه همیشه دوست داشت نویسنده شود. اما هیچ وقت حتی یک خط از نوشته هایش را بهم نداده بود که بخو گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 18 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:04

- بهم بگو به چند تا از آرزوهات رسیده ای ؟! - چرا فکر می کنی خوشبختی چیزی فراتر از آنست که سه روز مانده به پایان پادشاه فصل ها ، پاییز ، باران بگیرد و تو یک فنجان قهوه بنوشی و دوباره به سراغ کتابهای شع گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 30 دی 1397 ساعت: 4:38

کوچولوی ِ خوش قلب ِ شکستنی ِ من ... اجازه می دهی که دستهای کوچکت را در دستانم بگیرم و تو را با خود ببرم ؟! و تو با آن چشمان ِ معصوم ِ سخاوتمند ِ خود بهم خیره شدی .. بهت لبخند زدم .. و دستم, را به سویت گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 5:40

یک روز قرارمان بود که در عصر نارنجی ِ پاییزی توی خیابان انقلاب قدم بزنیم .. همان موقع که هوا رو به تاریکی می رود و صدای قدمهایمان روزی برگها صدای روزمرگیهای زیستن در یک شهر بزرگ را از یادمان ببرد .. ی گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 99 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 5:40

96/2/9:: 11:0 عصر ... دیدگاه چه استراحت خوبــیست در جوار خودم خودم برای خودم ، با خودم ، کنار خودم ... : از احسان افشاری گاهی باید در گلدان سفید ِ دوست داشتنی ام ، یک شاخه گل ِ سرخ بگذارم ... رومیزی کوچک ترمه ای را روی میز بیندازم و یک چای اضافه در آن استکان های کمر باریک بریزم و برای خودم بیاو گاهي هم ......ادامه مطلب
ما را در سایت گاهي هم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azharfayekhial4 بازدید : 121 تاريخ : چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت: 22:56